ایستاده در استوای شب
شهریار وقفیپور
اشتباهم بود که از اول کرایه را طی نکرده بودم، اما آن روز روزِ خوششانسیام بود و نمیشد اتفاق بدی برایم بیافتد، البته روز که نه، شب بود، و تازه شب که نه؛ روز دیگری بود که ساعتی نه، چند دقیقهای از شروعش گذشته بود و بعید نبود آن بخت و اقبالِ بعیدم که پس از مدتها خودنمایی کرده بود، برای این ساعت تَه کشیده باشد، اما دیگر رسیده بودم و باید میپرسیدم کرایهاش را. زن گفت من که مسافرکش نیستم.
دقیقاً همین لحظه بود و باز هم خواهم گفت دقیقاً همان لحظه متوجه شده بودم یک جای کار نه، همهاش عجیب است. همان لحظه بوده دقیقاً؛ بعداً باز هم خواهم گفت. زنی آن موقع شب توی خیابان سوارم کرده بود و از ونک تا خیابان بهار، یعنی در واقع تا دم درِ خانه، رسانده بودم. یک لحظه با خودم فکر کردم «بانوی نیمهشب» و یاد سیگار کشیدن زن افتاده بودم توی ماشین و فکر کرده بودم شاید اطواری دفاعی بوده و شاید هم ادامهی خوششانسی بعیدِ بعدِ مدتها بازیافتهی آن روز خودم. از زن پرسیدم اگر وقت دارد، بیاید بالا با هم قهوهای بخوریم. پیش خودم فکر نکردم زن از قد و بالا و چشم و ابرویم خوشش آمده، چون نه آن چنان قد و بالای هوسانگیزی داشتم که البته هنوز هم از هوسناانگیزیاش چیزی کموکاست نشده، و نه قیافهام را ممکن بود زن دیده باشد در آن تاریکی، البته اگر هم میدید بعید بود هوسی در او بیدار کند، در آن سرما و در آن تاریکی. چرایش را بعداً خواهم گفت. حتماً دنبال ماجرا میگشته یا فقط همصحبتی اتفاقی و بیخطر؛ به هر حال کارش عجیب بود. آره، کارش عجیب بود.
تعداد صفحات : ۱۰۰ صفحه
شابک: ۹۷۸-۶۰۰-۸۳۹۲-۵۳-۸