میرا پرسید: چه احساسی داری اسکات؟ اینطوری بودن چه احساسی داره؟
اسکات به احساسی که وقت پایین دویدن از تپهی هانتر داشت فکر کرد؛ به اینکه دوباره جان تازهای گرفته بود و تمام دنیا با تمام شکوهِ پنهانِ چیزهای معمول و پیش پا افتادهاش، در مقابل چشمانش آشکار شده بود؛ چیزهایی معمولی مثل آسمان سُربی و تیره. مثل پرچمهای مثلثی شکلی که از ساختمانهای مرکز شهر آویزان بودند. مثل تکتک سنگریزههای ارزشمند و تهسیگارها و قوطیهای آبجویی که پرت شده بودند کنار جاده. مثل بدن خودش که برای اولین بار با نهایت ظرفیتاش کار میکرد و مثل تکتک سلولهایش که از اکسیژن اشباع شده بودند.
اسکات بالاخره جواب داد: عروج…. برنده بهترین جایزه گودریدز در سال ۲۰۱۸