لیلی و اختاپوس

 

لیلی و اختاپوس رمانی است درباره فردی که وابستگی شدیدی به سگش (لیلی) دارد

روزی در حالی که دارد با لی لی صحبت می‌کند و سر او را نوازش می‌کند متوجه ابر هایی سیاه و بر آمدگی هایی بر سر لیلی میشود چیزی همانند اختاپوس…

 

و پس از مدتی متوجه میشود لی لی سرطان گرفته است …

اختاپوس تکانی می‌خورد. بازوهایش مثل دیشب دور لیلی خواب آلود چرخ می‌خورد. با رخوت یک چشمش را باز می‌کند. وحشت زده به کف پوش چنگ می‌زنم که خودم را عقب نکشم. خدایا! این دیگر چیست؟ خواب آلود پلک می‌زند. تا جایی که جرئت می‌کنم جلو می‌روم. هیچ کداممان حرکتی نمی‌کنیم. می‌گوید: «اگه با این سگه‌ای باید بگم خوابه.» عقب می‌پرم. یعنی واقعاً فکر می‌کردم جوابم را بدهد؟ نمی‌دانم. با اینکه اختیارم را از دست داده‌ام و وحشت کرده‌ام اما چندان از حرف زدن سلیسش متعجب نیستم. از صدایش حدس می‌زنم مرد باشد. فکر کنم انتظارش را داشتم. می‌دانستم که یک فصل داستان با شروع فصل دیگر به پایان می‌رسد و چنین دشمن سهمگینی صدایش را به گوش من می‌رساند. «دارم با تو صحبت می‌کنم.» از آن جایی که اولین بار است با اختاپوس حرف می‌زنم باید روی حرف‌هایم بیشتر فکر می‌کردم. اما این همه‌اش از وجود و احساساتم نشئت می‌گیرد. همهٔ حرف دلم را می‌زنم. با صدایی کسالت بار و کمی عصبانی می‌گوید: «چیکار می‌تونم برات بکنم؟»

 

فهرست